emame zaman

عشق فقط یک کلام، "مهدی" علیه السلام

emame zaman

عشق فقط یک کلام، "مهدی" علیه السلام

پیام های کوتاه

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

هفته دفاع مقدس گرامی باد

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۰۶ ب.ظ

سلام به مناسبت هفته دفاع مقدس چندتا خاطره از شیوه زندگی شهدا براتون میذارم. ان شاءالله که تو زندگیمون عملیشون کنیم


جوون! دستت چی شده؟؟

 رفتم بیرون،برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت « جوون ! دستت چی شده ؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه ؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا . گفت « این جای اون یکی رو هم پر می کنه .یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.»پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم « پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود. گفت « این ، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چیه این ؟» گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست . گفت « حسین خرازی ؟ فرمان ده لشکر؟»


این کارها وظیفه منه
تازه از جبهه برگشته بود ولی انگار خستگی براش معنا نداشت ، رسیده و نرسیده رفت سراغ لباسها و شروع کرد به شستن. فردا صبح هم ظرفها رو شست.
مادرم که ازش کاراش ناراحت شده بود خواهش کرد که این کار رو نکنه ، ولی یونس گوشش بدهکار نبود.
میگفت:خاله جون این کارها وظیفه ی منه ، من که هیچوقت خونه نیستم ، لا اقل این چند روزی که هستم باید به خانومم کمک کنم.
شهید یونس زنگی آبادی

این نان مال رزمنده هاست
آن شب نان نداشتیم . قرار شد که آقا مهدی ، عصر آن روز زودتر بیاید و نان بخرد ؛ چرا که شب درخانه ما با رزمندگان جلسه داشت .
به هرحال آن شب دیر آمد و نان هم نیاورد . ظاهراً به بچه های تدارکات لشگر گفته بود که آنها با خودشان نان بیاورند .
وقتی او به خانه آمد ، روی دستش پنج شش قرص نان بود . هنوز حرف نزده ، رو کرد به من و گفت : این نان ها مال رزمنده هاست .
به شوخی به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام ! او خندید . من آن شب ، نان خرده های شب های قبلی را خوردم .( شهید باکری )


خرید عروسی
زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود و تجملات بیداد میکرد.
ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم، خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت وشلوار برای مرتضی. چیز دیگری لازم نمی دانستیم!
به حرف و حدیثها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم،خودمان برای زندگیمان تصمیم می گرفتیم.همین ها بود که زندگی را زیباتر میکرد.
شهید سید مرتضی آوینی


خانه فرمانده
یه روز اومد و گفت: خانه یمان را باید عوض کنیم. علتش رو که پرسیدم ، گفت: یکی از پرسنل نیروی هوایی با هشت تا بچه در یک خونه ی دو اتاقه زندگی می کنند. این خونه برای ما بزرگه، ما میریم آنجا، اونا بیان اینجا. آن آقا وقتی فهمید فرمانده ی نیروی هوایی می خواهد خانه اش را به او بدهد، کلی اصرار کرد که نه! ولی با پافشاریِ عباس قبول کرد و ما خانه مان را به آنها دادیم.
شهید عباس بابایی


رستوران
بچه ها رو برده بودیم اردو.برای ناهار یه رستوران بین راهی رفتیم.همه معلما کنار بچه ها مشغول غذا خوردن شدن، ولی شهلا بلند شد و با غذاش رفت بیرون!نشست پیش فقیری که کنار جاده نشسته بود و غذاش رو با اون خورد.
وقتی برگشتیم تو اتوبوس،بچه ها به خاطر اینکه با یه گدا غذا خورده بود،اذیتش می کردن. اولش هیچی نمی گفت؛ولی بعد جواب داد:«مگه ندیدین موقع غذا خوردن بهمون نگاه می کرد؟ خب منم نتونستم بشینم راحت غذام رو بخورم.حالا که این کار رو کردم،وجدانم راحته» ...همه بچه ها ساکت شدن. (شهیده شهلا هادی یاسین)


سن عاشقی
یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ » سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! » بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ » جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت: « سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده »


سیم خاردار
رسیدیم به جایی که دشمن سیم خاردار کشیده بود. فرصت نبود که سیم خاردارها رو باز کنیم. مونده بودیم که چیکار کنیم . یه لحظه احساس کردم اتفاقی افتاد. نگاه کردم دیدم یکی از رزمنده ها خودش رو انداخته روی سیم خاردار و بچه ها رو قسم میده که از روی بدنش رد بشن و برن جلو تا عملیات به تعویق نیفته. بچه ها با اصرار او رد شدند و گوشت و پوست این رزمنده ی دلاور به سیم خاردار دوخته شد.


غیبت و صلوات
با جمعی از رزمنده ها قرار گذاشته بودند که هر جا رزمنده ای داره غیبت کسی رو می کنه ، بلند صلوات بفرستند. با این کار هم طرف رو متوجه اشتباهش می کردند و جلوی غیبت دیگران گرفته می شد ، و هم ثواب صلوات رو می بردند. لذا هر جا یه نفر داشت میزد به جاده خاکی و غیبت می کرد ، یه نفر می گفت : بلند صلوات بفرست...

معلم راضیه
برای راضیه کلاس خصوصی گرفته بودیم معلمش یه آقای خیلی خوب و مورد اعتماد خانواده بود.این آقای معلم بعد از کلاس به دلیل اینکه هوا تاریک می شد. بچه های کلاس را با ماشین شخصی اش به منزل می رساند .
هر چی به راضیه اصرار می کردیم اصلا حاضر نمی شد که سوار ماشین آقای معلم بشود.
می گفتیم که این آقای خوبی هست.می گفت که کار من با این آقا فقط در حیطه ی این کلاس هست .تا اینجادیگه لزومی نداره من ارتباط بیشتری داشته باشم.توی شب تاریک و سرد زمستون سوار اتوبوس می شد و با مشقت خودش رو به خونه می رسوند(شهیده راضیه کشاورز)




۹۲/۰۶/۲۹
افسر جنگ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی